رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

تشکر

     سلام دوستان و اقوام عزیزم از همه کسانی که به وب رها اومدن یا اومدن خونه و تولد  رها جون را تبریک گفتن تشکر میکنیم (من و رها و بابای رها) امیدواریم تو شادی همه جبران بکنیم ممنون دوستان عزیز ...
16 تير 1390

تولدت مبارک

              نازدونه من عشق من تولدت مبارک دوست داریم من وبابا افتخار میکنیم به وجودت و شکر خدا رو به جا میاریم      عزیز دلم خاطره روز بدنیا اومدنت رو در دومین پست وبلاگ برات گذاشتم خواستی دوباره ببین با اینکه اون روزها هردومون خیلی عذاب کشیدیم  ولی چون سرانجام خوبی داشت خدا را شاکر شدیم حتما آن هم حکمتی بود از حکمتهای خدا به فال نیک میگیریم .................. عزیز دلم تو با اومدنت به زندگی من و باباجون یه رنگ و بوی تازه ای بخشیدی و زندگی ما را زیباتر کردی شبانه روز هم شکر خدا رو بجا بیارم بازم کمه واقعا نمیدونم با چه زبونی از خدا مهربون تشکر کنم . ...
14 تير 1390

یک روز تا تولد

    دختر عزیزم دیروز رفتیم و خونه مامانی رو تزیین کردیم با خاله سحر و خاله مری و سلماجون  تو  با  سلما حسابی با وسایلها بازی کردین سلما که کیف میکرد عروس میشد .............. و امروز صبح هم با  بابا رفتیم شیرینی و میوه را سفارش دادیم الان هم رفتم برات کلاه تولد و شمع  و فشفشه  گرفتم ...
13 تير 1390

دو روز تا تولد

    عزیز دلم سه روز مونده به روز تولدت همون طور که قبلا برات نوشتم قراره روز تولد شما که مصادف شده با تولد امام حسین یه جشن مولودی بگیریم و بعد از رفتن مهمونها یه جشن  تولد خودمونی برای شما بگیریم به خاطر همین خیلی سرم شلوغه و حسابی مشغول تدارک مولودی هستم   حدودا ١٥٠ نفری مهمون داریم دیروز با مامانی رفتیم شله زرد سفارش دادیم بعد با خاله سحر  رفتیم بستنی را هم سفارش دادیم و برگشتیم خونه مامانی کمی کمک کردم آخه قراره جشن اونجا برگزار بشه خونه خودمون کوچیکه طفلک مامانی حسابی افتاده تو زحمت و نمیزاره کاری  هم برا من بمونه همه کارها رو خودش انجام میده . ...
13 تير 1390

مبارک دندونت

عزیز دلم دیروز عصر هم خیلی بیقرار بودی و من چون امروز مهمون دارم نمیتونستم به کارهام برسم چون فقط با تو بودم که آخر سر خاله سحر و بابایی اومدن تورو بردن بیرون و از اونجا هم بردن خونشون من هم به کارهام رسیدم   و بعد اومدم  خونه مامانی تو داشتی گریه میکردی و آوردم بهت غذا بدم به خاله گفتم قاشق فلزی بیاره امتحان کنیم که بــــــــــــــــــــــله قاشق تق تق صدا داد قربونت برم مبارکه دندونت  خیلی خوشحال شدیم بعد بابا اومد و من و بابا  رفتیم بیمارستان پیش آباجون آخه  بنده خدا امروز افتاده و دستش شکسته از بیمارستان برگشتیم و شما را برداشتیم و اومدیم خونه و خوابیدیم...
11 تير 1390

بازم حکمت یه روز خاص

  سلام دختر گلم میخوام یه داستان خوب برات تعریف کنم پس گوش کن عزیزم سال 84 بود و منو بابایی بعد از یکسال ازدواج بفکر خرید خونه افتاده بویدم و در پی پیدا کردنش به هر جا سر میزدیم که یهو دوتایی یه نذری کردیم که اگه خونه خریدیم یه روز خاصی  جشن میلاد بگیریم حالا چه روزی از اونجایی بابا ارادت خاصی به امام حسین و حضرت ابولفضل داره گفتیم روز تولد امام حسین که میشه عصر تولد حضرت ابولفضل خلاصه سال 85 ما صاحب یه خونه نقلی شدیم و  جشنمون رو هم برگزار کردیم البته بعلت جای  کم در حدود 20 نفر فقط اقوام درجه یک ،عزیز دلم با توجه به اینکه ما صاحب خونه شده بودیم یه خورده بابایی ز...
11 تير 1390

پایان امتحانات

    سلام سلام دخترم بالاخره دیروز امتحاناتم تموم شد هردو یه نفس راحت میکشیم  و از این پس مامان رسما در اختیار شماست البته عسلم خدایی سعی نمیکردم که تو اذیت بشی  اکثرا مواقعی که تو خواب بودی (صبح زود ساعت 5 ،بعد از ظهرها،شب ساعت 12 به بعد ) میخوندم و یا میدیم تو مشغول بازی هستی ولی تو هم خوب با من  همکاری کردی بعد ازظهر ها از ساعت 4 تا 8 گاهی هم تا 9 میخوابیدی و بیدار هم  میشدی چون میدیدی من درس میخونم تو هم میرفتی سراغ کشوی کتاب هات و مشغول ورق زدن کتابها میشدی این هم عکسش ...
7 تير 1390

تعطیلات خوش رها

  دخمل نازم روز پنجشنبه شام  باغ مهمون داشتیم خاله ها و دایی های من و غروب رفتیم و همه شب اومدن تو داشتی کیف میکردی بچه ها مشغول تو پ بازی بودن و تو هم فقط میخواستی کنار  اونه باشی و به اونا تماشا کنی هوا خیلی سرد بود و تو رو حسابی پوشونده بودم شب مهمون ها که رفتن بابا که گفت من میمونم و مامانی و بابایی و سحر و حامد هم گفتن میمونن و ما هم مجبورا موندیم تو از ذوقت خوابت نمیبرد و دوست داشتی فقط با بابایی و خاله سحر بازی کنی بزور ساعت  2 خوابوندمت صبح ساعت 9 چشماتو که باز کردی و سحر را دیدی نمیدونستی از ذوق چیکار کنی و همه را بیدار کردی و بابایی رفته بود شهر و صبحانه گرفته بود و خوردیم و ...
4 تير 1390

استقلال رها

  دختر نازم دیگه خودت بدون هیچ کمک  می ایستی و خسته که میشی میشینی   راحت تعادلت رو حفظ میکنی البته همینکه میخوام عکس بگیرم یا میشینی یا تکیه میدی  به یه جا (خیلی بلایی دختر) عزیزم خیلی دوست داری خودت آب بخوری و لیوان را بگیری دستت ، از این کار خیلی لذت میبری   ...
2 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد